مشک را که پر آب کرد ، از خوشحالی حتی حواسش نبود دستانش را بریده اند … بعد از ریخته شدن آب هم آنقدر ناراحت بود که باز فرصت نکرد سراغی بگیرد از بازوانش … فقط وقتی حسین آمد بالای سرش ، میخواست دست به سینه سلام دهد که تازه فهمید دستانش نیستند !
جمال الدین
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 ساعت 08:47 ق.ظ
سلام برادر خدا قوت خسته نباشی.
ممنون از لطفا جنابعالی لطفا ایمیل خود را برایم بفرست متشکرم